در زمان قدیم پادشاهی در کشور حکومت می کرد . پادشاه دختران زیبایی داشت اما دختر کوچکتر او از بقیه دختران دوست داشتنی تر بود .
جنگل بزرگی نزدیک قصر پادشاه قرار داشت که چشمه کوچکی وسط آن بود .
دختر کوچک پادشاه همیشه توپ قشنگش را بر می داشت و به وسط جنگل کنار چشمه می رفت و با توپش بازی می کرد .
یکی از روز ها شاهزاده خانم مثل همیشه مشغول بازی کردن با توپش بود و آن را بالا می انداخت و می گرفت ٬ اما ناگهان توپ از دستش به داخل آب چشمه افتاد . چشمه خیلی عمیق بود و توپ به سرعت در آب نا پدید شد .
شاهزاده با تعجب گفت : << تو کی هستی ؟ >> او اطراف را نگاه کرد تا بالاخره قورباغه بزرگی را دید که کنار چشمه نشسته بود .
قورباغه گفت : گریه نکن ٬ شاید من بتوانم به تو کمک کنم .
شاهزاده خانم از اینکه می دید قورباغه می تواند حرف بزند خیلی عجب کرد .
قورباغه گفت : اگر من توپ قشنگ را برایت بیاورم ٬ قول می دهی با من دوست باشی و اجازه بدهی من کنارت زندگی کنم ٬ با تو غذا بخورم و در رختخواب تو بخوابم ؟ شاهزاده گفت : قول می دهم حالا لطفا؛ برو و توپم را بیاور .
ادامه دارد .