آتیه صبوری

قصه و خاطرات کودکانه

آتیه صبوری

قصه و خاطرات کودکانه

ادامه قصه شاهزاده

قورباغه که خیلی خوشحال شده بود ٬ به سرعت داخل آب چشمه پرید و زیر آب نا پدید شد . شاهزاده خانم از اینکه چنین قولی به قورباغه داده ٬ ناراحت بود اما با خود فکر کرد که لازم نیست حتما؛ قورباغه را با خودش به قصر ببرد تا با او زندگی کند . بعد از چند لحظه سروکله قورباغه پیدا شد . اوتوپ شاهزاده را پیدا کرده بود . 

شاهزاده با خوشحالی گفت : << قورباغه عزیز ٬ از تو خیلی متشکرم >>وبعد توپ را از قورباغه گرفت و به طرف قصر دوید . قورباغه همانطور که پشت سر شاهزاده می دوید ٬ فریاد زد صبر کن شاهزاده خانم . بگذار ا من هم به تو برسم . قولی را که به من داده ای فراموش نکن . اما شاهزاده بدون توجه به حرف او همانطور دوید و از قور باغه دور شد . فردای آن روز پادشاه و دخترانش پشت میز نشسته بودند و ناهار می خوردند که صدای عجیبی شنیدند . آنها با تعجب به اطراف نگاه کردند .صدا از پشت در می آمد . کسی از آن بیرون می گفت : بگذارید به داخل بیایم . من با دختر کوچک پادشاه کار دارم . شاهزاده خانم بلند شد و در را باز کرد ٬ اما وقتی قورباغه را دید ٬ با ناراحتی در را بست . پادشاه از دخترش پرسید : چه اتفاقی افتاده ؟ چرا ناراحت هستی ؟ چه کسی بود که تورا صدا می زد ؟ شاهزاده خانم با ناراحتی گفت او یک قورباغه چاق و زشت است که دیروز در جنگل با او آشنا شدم . شاهزاده خانم همه چیز را برای پدرش تعریف کرد و ماجرای افتادن توپ و کمک قورباغه را به او گفت. پادشاه گفت : تو به قورباغه قول داده ای ٬ بنا براین باید به قول خودت عمل کنی . 

 

                                                                                   ادامه دارد ...