آتیه صبوری

قصه و خاطرات کودکانه

آتیه صبوری

قصه و خاطرات کودکانه

به بهانه ولادت امام رضا ( ع )

یاسمن بهانه میگیرد : مامان این شلواری که داری پام می کنی صورتیه که! می خندم خب مامان جان خودت شلوار آبیت رابده ٬ دست می کشم به صورتش ٬ بعد دستهایم را می گذارم روی شانه هایش و از بازو های نحیفش می کشم پایین . پس کی می خواهی چاق شوی مامانی ؟! دستم را می گیرد می گذارد روی لپش . ببین مامانی لپم خیلی چاق شده ! بعد لپش را زیر دستم باد می کند . مامان از پائین صدا می زند : فروغ ٬ رضا اومد ! برای حرم آماده اید ؟ یاسمن می دود از توی بغلم بیرون ٬ ناگهان گمش می کنم . می گویم : مامانی آهسته تر ! صدای پایش را در پله ها می شنوم . دستم را می گیرم به نرده ٬ بچه یواش تر ! مامان از پائین پله ها می گوید : هول نشو مادر من حواسم بهش هست دارم می بینمش . از این که نمی توانم ببینمش کلافه ام . صدای رضا را می شنوم که می گوید تندتر ٬ دیر شد . فکر می کنم چرا من همیشه برای حرم رفتن باید منتظر و مزاحم دیگران باشم . از پله ها می آیم پائین . صدای حرم توی سرم است . صدای دعا ٬ صدای بال زدن کبوتر ها ٬ صدای ساعت ٬ بوی عطر حرم ٬ بوی عود ویک چیز دیگر که گفتنش سخت است ٬ چقدر دلم می خواست با چشمان خودم به زیارتت بیایم آقا ! چه قدر دلم می خواست گنبد را ببینم و مثل بقیه وقتی چشمم به آن جا افتاد سلام بدهم ......  

توی ماشین یاسمن می گوید مامانی ٬ هر وقت گنبد را دیدم ٬ خبر می دهم تا شما سلام بدهی ! رضا می گوید : مامانی با قلبش می آید زیارت امام رضا (ع) برای سلام دادن به امام رضا نیازی به دیدن گنبد ندارد . هر وقت بخواهد توی قلبش به امام سلام می دهد . چیزی توی قلبم تکان می خورد ٬ اشک چشمهایم را گرم می کند . از همان جا می گویم : السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد