قورباغه که خیلی خوشحال شده بود ٬ به سرعت داخل آب چشمه پرید و زیر آب نا پدید شد . شاهزاده خانم از اینکه چنین قولی به قورباغه داده ٬ ناراحت بود اما با خود فکر کرد که لازم نیست حتما؛ قورباغه را با خودش به قصر ببرد تا با او زندگی کند . بعد از چند لحظه سروکله قورباغه پیدا شد . اوتوپ شاهزاده را پیدا کرده بود .
شاهزاده با خوشحالی گفت : << قورباغه عزیز ٬ از تو خیلی متشکرم >>وبعد توپ را از قورباغه گرفت و به طرف قصر دوید . قورباغه همانطور که پشت سر شاهزاده می دوید ٬ فریاد زد صبر کن شاهزاده خانم . بگذار ا من هم به تو برسم . قولی را که به من داده ای فراموش نکن . اما شاهزاده بدون توجه به حرف او همانطور دوید و از قور باغه دور شد . فردای آن روز پادشاه و دخترانش پشت میز نشسته بودند و ناهار می خوردند که صدای عجیبی شنیدند . آنها با تعجب به اطراف نگاه کردند .صدا از پشت در می آمد . کسی از آن بیرون می گفت : بگذارید به داخل بیایم . من با دختر کوچک پادشاه کار دارم . شاهزاده خانم بلند شد و در را باز کرد ٬ اما وقتی قورباغه را دید ٬ با ناراحتی در را بست . پادشاه از دخترش پرسید : چه اتفاقی افتاده ؟ چرا ناراحت هستی ؟ چه کسی بود که تورا صدا می زد ؟ شاهزاده خانم با ناراحتی گفت او یک قورباغه چاق و زشت است که دیروز در جنگل با او آشنا شدم . شاهزاده خانم همه چیز را برای پدرش تعریف کرد و ماجرای افتادن توپ و کمک قورباغه را به او گفت. پادشاه گفت : تو به قورباغه قول داده ای ٬ بنا براین باید به قول خودت عمل کنی .
ادامه دارد ...
در زمان قدیم پادشاهی در کشور حکومت می کرد . پادشاه دختران زیبایی داشت اما دختر کوچکتر او از بقیه دختران دوست داشتنی تر بود .
جنگل بزرگی نزدیک قصر پادشاه قرار داشت که چشمه کوچکی وسط آن بود .
دختر کوچک پادشاه همیشه توپ قشنگش را بر می داشت و به وسط جنگل کنار چشمه می رفت و با توپش بازی می کرد .
یکی از روز ها شاهزاده خانم مثل همیشه مشغول بازی کردن با توپش بود و آن را بالا می انداخت و می گرفت ٬ اما ناگهان توپ از دستش به داخل آب چشمه افتاد . چشمه خیلی عمیق بود و توپ به سرعت در آب نا پدید شد .
شاهزاده با تعجب گفت : << تو کی هستی ؟ >> او اطراف را نگاه کرد تا بالاخره قورباغه بزرگی را دید که کنار چشمه نشسته بود .
قورباغه گفت : گریه نکن ٬ شاید من بتوانم به تو کمک کنم .
شاهزاده خانم از اینکه می دید قورباغه می تواند حرف بزند خیلی عجب کرد .
قورباغه گفت : اگر من توپ قشنگ را برایت بیاورم ٬ قول می دهی با من دوست باشی و اجازه بدهی من کنارت زندگی کنم ٬ با تو غذا بخورم و در رختخواب تو بخوابم ؟ شاهزاده گفت : قول می دهم حالا لطفا؛ برو و توپم را بیاور .
ادامه دارد .
تو جنگل و توبیشه
همیشه دیده میشه
جثه اون بزرگه
بلند تر از یه گرگه
بال و پرش رنگیه
رنگای خوش رنگیه
نه شتره نه مرغه
اسمش شتر مرغ
بزن حالا رنگ به اون
رنگ خوش آهنگ به اون
لک لک پا درازم
خوشگلم و چه نازم
به هر جای پر می زنم
به در یا چه سر می زنم
دنبال ماهی می رم
یه وقتا گاهی می رم
بزن حالا به من رنگ
گردنم و ابی رنگ
من آتیه هستم مهر امسال می خوام برم مهد ٬ بچه ها من ۶ دایی دارم همشونو دوست دارم دایی علی که بابا آرزو است . خیلی خیلی مهربونه بقیه دایی های من هم مهربونند اسم داییهام علی . مصطفی . مرتضی . مجتبی. وحید و علیرضا است دایی علیرضای من کشتی گیر ه بچه ها من متاسفانه خاله ندارم بهتر از همه بابا محمدرضامه که منو زیاد دوستم داره